سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است
کسی که چنین می پندارد، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .
پائولو کوئلیو


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 11:43 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

معلم پای تخته داد می زد 
 صورتش از خشم گلگون بود
 و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست

 از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم
مات بر جا ماند !

و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود
 

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.

و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم

یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟

یک اگر با یک برابر بود


پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
 یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟

یک اگر با یک برابر بود


پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
 

یک با یک برابر نیست....


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 11:40 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

شبی در فرودگاه  زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود .
او برای گذران وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت ، کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگاه متوجه شخص کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم و حیایی یکی از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت و به مطالعه کتاب و خوردن هرازگاهی کلوچه ها ادامه داد . البته در همین حال دزد بی چشم و رو پاکت  کلوچه های او را خالی می کرد . زن با گذشت لحظه به لحظه ، بیش از پیش خشمگین میشد . او پیش خود اندیشید اگر من آدم خوبی نبودم بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم ....! و هر چه می خواستم به او می گفتم .
 با هر کلوچه ای که زن از داخل پاکت بر میداشت ، شخص نیز یک کلوچه برمیداشت . وقتی که فقط یک کلوچه در پاکت مانده بود ، زن متحیر ماند که چه کند ، شخص با تبسمی که بر چهره اش نقش بسته بود آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد و در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز میکرد ، نصف دیگرش را در دهانش گذاشت و خورد.

زن نصف کلوچه را از او قاپید و پیش خود اندیشید :اوه ، این شخص نه تنها دیوانه است بلکه بی ادب هم تشریف دارند . عجب!حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد.
زن در طول عمرش به خاطر نداشت که اینچنین آزرده خاطر شده باشد ؛ بهمین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به دزد بیفکند راه خود را گرفت و رفت .زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جای گرفت . سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را به اتمام برساند . دستش را که داخل کیفش برد از تعجب کم مانده بود بر جای خود میخکوب شود . پاکت کلوچه اش مقابل چشمانش بود !! زن با یاس و ناامیدی نالان به خود گفت : پس پاکت کلوچه ها مال آن شخص بوده و من بودم که از کلوچه های او میخوردم ! دیگر برای عذرخواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سراپای وجود زن را فرا گرفت و فهمید که ........


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 11:37 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

بر سر قبر کشیشی در کلیسا‍ وست مینستر نوشته شده است :

کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم باید انگلستان را تغییر دهم.بعدها دنیا را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را تغییر دهم!


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 11:34 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

یاد دارم یک هوای سرد سرد                             می گذشت از توی کوچه دوره گرد

‹‹ دوره گردم کهنه قالی می خرم                       دسته دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم                             کاسه وظرف سفالی میخرم ››

اشک در چشمان بابا حلقه زد                            عاقبت ناله زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست                  ای خدا شکرت ولی این زندگی است ؟؟

بوی نان تازه هوش از تن ربود                              اتفاقا مادرم هم روزه بود

چهره اش دیدم که لک برداشته                          دست خوشرنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود                                بدتر از این خواهرم دلگیر بود

مشکل ما در دنان تنها نبود                               حتم دارم که خدا آنجا نبود

ناگهان آواز خوب دوره گرد                                  پرده ی اندیشه ام را پاره کرد

‹‹ دوره گردم کهنه قالی می خرم                       دسته دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم                             کاسه وظرف سفالی میخرم ››

خواهرم بیرون دوید بی روسری                            کای ‹‹ آقا سفره خالی می خری ؟؟؟››


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 11:22 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

دختری تنها


نوشته شده در سه شنبه 89/12/3ساعت 9:39 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

بخاطر تمام لحظه هایی که منتظرم بودی و نیومدم

من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی که من و دیدی و من ندیدمت

من و ببخش..

بخاطر تمام لحظه هایی که برام خوب خواستی و من بد کردم

من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی که امیدت و نا امید کردم

من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی که برام وقت گذاشتی و من وقت نداشتم

من و ببخش..

بخاطر تمام لحظه هایی که تنهام نگذاشتی و من خودم و تنها دیدم

من و ببخش..

بخاطر تمام لحظه هایی که به مهربون بودنت،

بخشنده بودنت،

آمرزنده بودنت؛

بزرگ بودنت و

بودنت

شک کردم من و ببخش...

بخاطر تمام لحظه هایی کهاشکهام برای کسی جز تو بود ...

بخاطر تمام لحظه هایی که خواهش ها و التماسام برای کسی جز تو بود...

بخاطر تمام لحظه هایی که لذتها و شادی هام برای کسی جز تو بود...

منو ببخش...

منو ببخش..

..



خیلی ها به دعوت دل ساده ی من

اومدند

نشستند

خندیدند....

اما خیلی زود

شکستند و

گسستند و

رفتند....

تنها تو بودی که

بریدم و نبریدی

شکستم و نشکستی

گسستم و نگسستی...

خدایا ...

من اگر بد کنم تورا بنده خوب بسیار است

اما تو اگر رهایم کنی مرا خدایی نیست


نوشته شده در سه شنبه 89/12/3ساعت 9:37 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟

چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟

دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...

آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و

این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل

خاموش می سپارند!


نوشته شده در سه شنبه 89/12/3ساعت 9:36 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |


باز دلم تنگ است


باز چشمانم باران می طلبد


آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده


!باز من تنهایم


و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند


دل من باز کوچک شده


!برای آنکه نمیدانم کیست


...ولی غیبتش مرا می آزارد


!من خودم را گم کرده ام...! کجا...؟


این را دیگر نمیدانم


نوشته شده در سه شنبه 89/12/3ساعت 9:35 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

دخترک باران


نوشته شده در سه شنبه 89/12/3ساعت 9:34 عصر توسط دخترک باران نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pars Skin


کد تغییر شکل موس